علیرضاعلیرضا، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 14 روز سن داره

♥♔ شیرین کاریهای علیرضا ♥♔

اولین روز مهد کودک

سلام...سلام... بالاخره منم علی رغم میل باطنی مامانم رفتم مهد... از شش ماهگی من که مرخصی زایمان مامانم تموم شد یک ماه تا آخر اسفند باید می رفت سر کار و مادرجونم یه هفته اومد تهران از من مراقبت کرد. بعدش مامان جونم یه هفته اومد و از بیستم اسفند هم که دانشگاه نیمه تعطیل شد و به خوبی گذشت.تعطیلات نوروز همه بسیج شدند و دنبال یه پرستار مهربون واسه من بودند و مامانم خیلی نگران بود تا اینکه بر حسب اتفاق و به لطف خدا خاله نسرین مهربون که از آشناهای دور مامان جونم بود و خونه اش نردیک ما بود دو ماه بعد از عید رو از من مراقبت کرد . من سه روز هفته رو می رفتم پیش خاله نسرین.... ترم مهر امسال خاله نسرین دیگه نمی تونست از من مراقبت کنه و من ...
30 بهمن 1391

زندگی من از تولد تا شش ماهگی...

در ادامه پروژه ترکوندن مامانم که قرار شد همه عکس هایی رو که قبلا واسم نذاشته بود و بذاره امروز نوبت به عکس ها و خاطرات تولد تا شش ماهگیه منه. و علیرضا متولد شد....این اولین عکس منه .... من تا ده روزگی خونه خودمون بودم و مادرجونم پیش ما بود. از ده روزگی رفتیم شهرستان خونه مادرجونم.و من مثل مارکوپولو به یه سفر حدود هزار کیلومتری رفتم. بابام بخاطر من از تهران تا مشهد و یه سره رانندگی کرد که من و مامانم اذیت نشیم و از اونجا که مامانم تا اسفند مرخصی زایمان بود و بابام یه پروژه تو مشهد گرفته بود ما خونه مادرجونم جا خوش کردیم و موندگار شدیم....البته ما فقط اونجا موندیم که اونا دلتنگمون نباشند!!!! من یه ماه اول و که شب و رو...
27 بهمن 1391

از منفی 7 ماهگی تا تولد من...

امروز به لطف خدا هجده ماهه شدم... از اونجا که مامانم از دو ماهگی برای من وب درست کرد و لی به علت عدم دسترسی به اینترنت پرسرعت برام هیچی نذاشت حالا دیگه قراره بترکونه و همه عکسهای منو از وقتی هنوز زمینی نشده بودم تا امروز برام بذاره تو وبلاگم.... مامان و بابای من 23 تیر 88 بعد از یه دوره شش ماهه آشنایی ازدواج کردند. اون موقع مامانم دانشجو بود امتحان جامع داده بود و داشت روی پایان نامه کار می کرد و هم زمان دنبال کار میگشت.بعد از مدتی مامانم فهمید که یه دونه فیبرم بزرگ تو رحمش هست که قطعا مشکل ساز میشد.بخاطر همین 13 آبان 89 رفتند سر خونه زندگی خودشون و مامانم رفت زیر نظر خانم دکتر وزیری که پیشنهادش این بود که مامان باید سریع باردار ش...
26 بهمن 1391

یه دندون جدید

امروز اومدم که بگم بعد از مدت ها که دندون های من تو هشت تا ثابت شده بود امروز که مامانم داشت باهام بازی می کرد دندون جدید منو تو فک بالایی سمت چپ رویت کرد و کلی ذوق کرد. فکر کنم دلیل بی اعصابی های این دو هفته اخیر همش انفولانزا نبوده و روییدن این دندون جدید هم بی تاثیر نبوده. اینم دندون جدید منه که داره در میزنه که باز کنیم بیاد تو دهانم.   در هر صورت این دو هفته حسابی از مامانم انرژی گرفتم و دستش بخاطر همین درد می کنه. الان هم که نمیذارم بنویسه.مرتب میام دستش رو می گیرم و میبرمش جلو تلوزیون تا فیل کوچولو (تو توپولوها) رو که داره حموم آب و گل میکنه بهش نشون بدم. بقیه کارتون های مورد علاقه من اسکار، بعبعی ناقلا، و دس دسی هس...
25 بهمن 1391

در باره من

بابا محسن و مامان الهام برای اولین بار در دی ماه 87 همدیگر رو ملاقات کردند و پس از یک دوره آشنایی 6 ماهه در تاریخ 23 تیر 88 با هم پیوند ازدواج بستند. از 13 آبان 89 رفتند زیر یک سقف و 25 مرداد 90 من به جمع دو نفرشون اضافه شدم... .... و نکته مهم اینه که من زندگی جفتشون رو دگرگون کردم و بهشون لذت هایی بخشیدم که هیچوقت شبیه شو تو زندگی شون ندیده بودند.
25 بهمن 1391

ولنتاین مبارک

چند روز پیش مامانم منو پیش بابام گذاشت خونه و رفت بیرون و در عرض دو ساعت با کلی وسایل برگشت خونه. برای من و بابام به مناسبت ولنتاین کادو خریده بود و قصد داشت تا موقعش نرسیده بهمون نشون نده... ولی بسی خیال واهی بعد از اینکه یکی یکی پلاستیک ها رو بهمون نشون داد من رفتم سراغ همون پلاستیکی که نباید می رفتم... بله مامانم برام یه بعبعی ناقلا خریده بود آخه من بعبعی ناقلا خیلی دوست دارم و اگه اجازه داشته باشم از صبح تا شب کارتون بعبعی ناقلا می بینم اونم تکراری. جالبه که اصلا از دیدنش خسته نمی شم...میدونم خیلی دلت میخواد بعبعی منو ببینی... نه جانم اون یکی برای من نیست برای بابامه. وای خدا کنه بابام ولنتاین و یادش نره وگرنه ... ولنتاین مب...
24 بهمن 1391

من این تو گیر افتادم....کمممممممممممممک

دیروز سبد لباس ها رو آورده بودیم بیرون و مامانم داشت ماشین و آماده می کرد تا لباسها رو بشوره که یهو با صدای داد و بیداد من اومد پیشم... حالا این که چطور رفتم این تو که حالا نمی تونم بیام  بیرون هنوزم برای همه جای سواله؟؟؟؟؟؟؟؟؟ خوب حالا که به حول و قوه الهی از تو سبد نجات پیدا کردم میتونم یه طور دیگه باهاش سرگرم باشم. به نظر من تلوزیون نگاه کردن از این بالا خیلی با حاله ببین... ...
23 بهمن 1391

شیطنت های خطرناک من

چند روز پیش که خاله جونم مسافرت بود من و بابام رفتیم شوفاژ خونه شون و هواگیری کردیم البته من دستیار بابام بودم . ولی امروز خودم به تنهایی میخوام شوفاژ خونمون و هواگیری کنم.ببینید...     اگه مامانم به موقع نرسیده بود . راستی چند روزه که آخ یاد گرفتم و همش دوست دارم بگم آخ... از پله می پرم میگم آخ یه وقتایی الکی خودم و می ندازم که بگم آخ.. حالا هم که دارم فرش و اتو می کنم... ...
23 بهمن 1391

یکی بیاد کمک...

میگن کار دنیا برعکسه راست میگن.... الان یه هفته است که آنفولانزا دارم و بد جوری بدنم درد میکنه. چون شبها تبم بالا بود مامانم دوباره منو برد دکتر و کلی بهم دارو دادند که اتفاقا روی همش نوشته خواب آور، ولی فکر کنم داروی خواب آور روی من اثر عکس داره می دونی چرا؟ خودت ببین.اولین شبی که دارو خوردم همه منتظر بودند نهایتا بعد از دو ساعت خوابم ببره ولی نه تنها خوابم نبرد از همیشه هوشیار تر بودم و از در و دیوار بالا می رفتم تا جایی که مامانم واقعا نگران شده بود که نکنه دارو ها برام مشکلی ایجاد کرده.  مامانم تو اتاق بود وقتی برگشت روی میز نهارخوری نشسته بودم کاری که تا بحال اصلا نکرده بودم. بعد از اینکه صندلی ها رو کشیدند جلو که نتونم ...
23 بهمن 1391

اوه بابا این دیگه کیه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

چه خوب شد که دیشب مامانم با موبایلش عکس گرفت آخه کلی عکس از علیرضا گل پسرش تو موبایلش داشت که داشت خاک میخورد.نمونه اش همین عکسی که می بینید. یه روز که از حمام اومدم بیرون رفتم جلو آیینه ببینم حوله ام چه شکلیه یا به عبارتی ببینم بهم میاد.... اتفاقا به نظر خودمم کیفیت عکسش پایینه با موبایله دیگه.. به امید عکس های با کیفیت بالا... ...
21 بهمن 1391